اشعار شهادت حضرت مسلم (ع)
از حالِ زار نامه برت حرف می زنند
از این سفیر دربه درت حرف می زنند
در مسجدی که عطر علی می وزد از آن
از بی نمازی پدرت حرف می زنند
نیزه فروش هایِ نظرتنگ ِ چشم شور
ازقد وقامت پسرت حرف می زنند
کاراز بهای گندم ری هم گذشته است
ازقیمتِ سر قمرت حرف می زنند
دیدم کنیزهای دم بخت ِ بی جحاز
از دختران در سفرت حرف می زنند
دیدم که درمحله ی خورجین فروش ها
خولی و شمر پشت سرت حرف می زنند
وحید قاسمی
********************
آقا سلام می دهم از جان و دل به تو
تا این که بشنوم «وَ علیک السّلام» را
آقا کمی اجازه بده درد دل کنم
امّا خودت بگو که بگویم کدام را
**
کوچه به کوچه می روم و گریه می کنم
از دست بی وفایی این نانجیب ها
گفتم بیا به کوفه پشیمان شدم حسین
کوفه میا امام غریب قریب ها
**
این مردمی که بنده ی دینار و درهمند
یک یک تمام بیعتشان را شکسته اند
این نان به نرخ روز خوران قسم فروش
دست مرا ز حیله و نیرنگ بسته اند
**
تّجار کوفه فکر ادای نماز شکر
از بس که کارشان سر و سامان گرفته است
فهمیدم از شلوغی بازارهای شهر
کار تمام نیزه فروشان گرفته است
**
این جا همه به فکر خرید لوازمند
اجناسشان شده سپر و خنجر و کمان
در انتظار روز پذیرایی تواند
آذین شهرشان شده سرنیزه و سنان
**
بازی کودکانه ی اطفالشان شده
پرتاب سنگ بر نوک نیزه ز روی بام
وقتی که می خورد به هدف ضربه هایشان
حس می کنند از این که گرفتند انتقام
**
دیدم به دست حرمله تیر سه شعبه ای
کز دیدنش تنور دلم پر شراره شد
از هر هزار تیر یکی هم خطا نرفت
از ضرب شست او جگرم پاره پاره شد
**
نقشه برای دخترک تو کشیده اند
کوفه میا که کوفه پر از قوم کافر است
در بین هر محله شان هر شبانه روز
حرف از کنیز بردن و خلخال و معجر است
محمد فردوسی
********************
از اعتبار حرمت گفتارهایشان
مغرب شکست بیعت بسیارهایشان
یک پیره زن فقط به سفیرت پناه داد
ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان؟
کوفه مرا ز روی تو شرمنده کرده است
سر می زنم ز غصه به دیوارهایشان
جای طناب، بر دهنم مشت می زدند
اینجا همه عوض شده رفتارهایشان
محصول باغ ها همه خرج سپاه شد
از خار و سنگ پر شده انبارهایشان
خرما فروش یک شبه خنجر فروش شد
تغییر کرده کاسبی وکارهایشان
سکه شده فروختن چکمه هایشان
رونق گرفته دکه ی نجارهایشان
بر روی میخ جسم مرا پشت و رو زدند
لعنت به رسم کوفه و هنجارهایشان
اینجا سر برادر تو شرط بسته اند
غوغا شده میان کماندارهایشان
اینجا برای غارت خلخال و روسری
خرجین خریده اند خریدارهایشان
جواد پرچمی
********************
در حق و باطل عادتِ تشکیک دارد
با جهل خویشاوندی نزدیک دارد
در فتنه قومی قابل تحریک دارد
مثل مدینه کوچه ی باریک دارد
می خوانمت با چشم های کم فروغم
من عابر آواره ی شهر دروغم
در بین این ها کاتبان نامه دیدم
مشتی به ظاهر زاهد و علامه دیدم
سرگرم برپا کردن برنامه دیدم
غارتگر انگشتر و عمامه دیدم
خواهی شنید از کوچه هایش بوی خون را
روی لبم "انّا الیه راجعون" را
یک شهر از وحشت زبانش لال گشته
مردانگی روی زمین پامال گشته
آهنگری در شهرشان فعّال گشته
کوفه مهیّا بهر استقبال گشته
هر باغ را آماده ی پاییز کردند
دندان برای غنچه هایت تیز کردند
این پینه های مانده بر روی جبین را
حق ناشناسان به ظاهر اهل دین را
بهتر بگویم گرگ های در کمین را
حق از زمین بردارد این قوم لعین را
اینجا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد
جانم به قربان قدم های تو، برگرد
اینها فقط انبان زر را می شناسند
بینند اگر باغی تبر را می شناسند
آتش نشاندن بر جگر را می شناسند
بر روی نیزه جای سر را می شناسند
در خواب دیدم غارت انگشتری را
آتش به دندانش گرفته معجری را
آه این جماعت از عمویم کینه دارند
از خاندانت کینه ی دیرینه دارند
بغض امیرالمومنین در سینه دارند
اینجا پذیرایی شود مهمان به نیزه
یک بار دیگر می رود قرآن به نیزه
حالا که مسلم بی پناه افتاده اینجا
از ارتفاعی نابه گاه افتاده اینجا
از دیده اش خونابه راه افتاده اینجا
نوکر سرش در پای شاه افتاده اینجا
شرمنده باشد از نگاه خواهر تو
یک شهر دارد کینه از آب آور تو
حالا که باید یار من تنها بماند
ای کاش پای ناقه در گل جا بماند
درد دلم بسیار بود اما بماند
دنیا برای مردم دنیا بماند
اینجا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد
جانم به قربان قدم های تو، برگرد
هادی ملک پور
********************
"همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی"
فاصله است و بیقرارم که نیامدی کنارم
چه کنم صبا رساند به من از تو عطر و بویی
به لب شکسته ی من سخنی به جای مانده
تو میا عزیز زهرا به دیار ننگ جویی
به دیار بی وفایی چه کنم اگر بیایی
به خدا قسم نداری تو به کوفه جز عدویی
به دیار خصم حیدر تو سه ساله را نیاور
که ز سیلی مکرّر بشود کبود رویی
به میان کوچه آتش به سر غریب ریزند
شده شهر کوفه مشهور که ندارد آبرویی
تن من سر قَناره به تو می کند اشاره
که کنند پاره پاره ز تو حنجر و گلویی
تو مگو به دختر من که چه آمده سر من
به دلم یقین نشسته که رضایتش بجویی
به زلال آب سوگند به گل رباب سوگند
که شود حرام بر تو قطرات آبِ جویی
چو سرت ز تن جدا شد، به فراز نیزه ها شد
ز سرم به روی نیزه، بنما تو جستجویی
جواد حیدری
********************
یک طرف سرمستی و غوغای عالمگیرشان
یک طرف طومار امضاهای بی تاثیرشان
کوفه شهر اشرفی و درهم و دینار هاست
اعتباری نیست بر آرا و بر تدبیرشان
این همان شهریست که می کرد عمویم مرتضی
با سبوی آب و قدری نان و خرما سیرشان
این همان شهریست که مردانش از روز ازل
با خیانت به علی خورده رقم تقدیرشان
تا همین دیروز من مولایشان بودم ولی...
همدمم حالا شده سنگینی زنجیرشان
دیشب اصلا خواب با چشمان خیسم خو نکرد
از صدای صیقل سر نیزه ها و تیرشان
حرف آخر یابن زهرا مردم این سرزمین
جملگی با توست دلهاشان ولی شمشیرشان…
علی آمره
********************
شك و تريديشان يقيني بود
آسمانهايشان زميني بود
همه دنبال وعده گندم
شهر مشغول خوشه چيني بود
كوچه ها خالي از وفای به تو !
خانه ها گرم شب نشيني بود
خودشان را نشان نمي دادند
پشت هر سايه اي كميني بود
دست غفلت هميشه در دست
زندگي هاي اينچنيني بود
همه فتوا به خويش مي دادند
هر كسي مجتهد به ديني بود
نامه ام را نوشته ام اما كاش
يك نفر مرد، يك اميني بود...
صبح تا شب تو را دعا كردم
تا نيايي خدا خدا كردم
خوب در حق تو وفا كردند !
كه مرا اينچنين رها كردند
شب شد و مثل يك غريبه مرا
از سر خويش زود وا كردند
و نخوانده؛ نماز مغرب را
در نماز عشا قضا كردند
پشت ديوار مسجد كوفه
پشت ابليس اقتدا كردند
آه؛ مولا تو ديده اي حتماً
با من آن شب چگونه تا كردند
در هر خانه اي كه رفتم آه
در غربت به روم وا كردند
دست من آب هم نمي دادند
كوفه را مثل كربلا كردند
خواب ديدم كه در مناي توأم
اولين ذبح كربلاي توأم
خواب ديدم كه كوفه جان مي داد
نامه ام را به اين و آن مي داد
گريه گريه بهانه ام آن شب
پشت دروازه را نشان مي داد
نيزه اي چرخ مي زد و در شهر
سر خورشيد را تكان مي داد
دست هاي ترحم كوفه
به اسيران لباس و نان مي داد
صورتی هي بنفشه مي چید و
دسته دسته به آسمان مي داد
اگر از هر كسي كه مي ترسيد
سر عباس را نشان مي داد
يك نفر با تمام سنگ دلي
سنگ در دست ديگران مي داد
دل آئينه ها ترك برداشت
سنگ می خورد، هر كسي پر داشت
يك نفر گفت: تيغ بُرّان است
دیگری گفت: مرد ميدان است
يك نفر گفت: گرد و خاك هواست
دیگری گفت: باد و طوفان است
يك نفر گفت: روبرو نشويد
شير سرخ بَرو بيابان است
يك نفر گفت: اين دلش درياست
پيك دريا ، سفير مرجان است
يك نفر گفت: قيمتش چند است
ديگري گفت: قيمتش جان است
يك نفر گفت: آتشش بزنيد
ديگري گفت: او گلستان است
يك نفر گفت: درد آينه چيست؟
ديگري گفت: سنگ باران است
يك نفر گفت: جشن مي گيريم
بكشيدش كه عيد قربان است
يك نفر گفت: يك كفن ببريد
هرچه باشد ولي مسلمان است
باسم رب الحسين رب شهيد
خون مسلم به پاي يار چيكد
رحمان نوازنی
********************
چشمم برای آمدنت اشک پرور است
از چشمهای منتظرم کوچه ها تر است
پیک توام که در قفس تنگ آمده است
نامه بری که زخمی و بی بال و بی پر است
پرواز را ز خاطر من برده این دیار
این سرنوشت بی کسی یک کبوتر است
گفتم بنالم از غم و بر سر زنم ولی
از چه بگویم آه که غمها مکرر است
از نعل تازه ای که به اسبانشان زدند
از کوفه ای که رونقش از تیغ و خنجر است
از بامها که جای گل از سنگ پر شده است
از آتش تنور که سرگرم یک سر است
یا از محلّه های یهودی نشین شهر
از چشم بی حیا که به دنبال معجر است
از گوشها که منتظر گوشواره اند
از مردمی که وعده ی سوغاتشان زر است
از ناکسی که در پی انگشتریِ توست
از خنجری که منتظر زخم خنجر است
از دستهای زبر و خشن، تازیانه ها
از پنجه ها که در پی گیسوی دختر است
از هرچه نیزه، نیزه ی اینان بلندتر
از هرچه تیر، تیر سه شعبه گرانتر است
حسن لطفی
********************
سوي کوفه ميا که پيچيده
بوي غربت ميان هر کوچه
باز تکرار بي وفائي هاست
باز دستان بسته در کوچه
**
حسّ دلتنگي قفس دارد
آسمان کوچ کرده از اين شهر
عشق و احساس و عزت و غيرت
هم زمان کوچ کرده از اين شهر
**
اين قبيله چقدر بي دردند
بي حيائي ست خصلت کوفه
مشکها طعم تشنگي دارد
و سراب است بيعت کوفه
**
غربت زائر غريبي را
به نظاره نشسته اند آقا
نيزه نيزه در انتظار تواند
همه پيمان شکسته اند آقا
**
در کمين نگاه مهتابند
بغض ها ، کينه ها ، کبودي ها
و براي تو نقشه ها دارند
کوفيان ، شاميان ، يهودي ها
**
دلشان را ز کينه ي مولا
دم بدم پر گدازه مي کردند
دل من آه ارباً اربا شد
نعل ها را که تازه مي کردند
**
دگر آقا چه خوب ميفهمم
ندبه ي بي جواب يعني چه
التماس نگاه لب تشنه
ناله ي آب آب يعني چه
**
ندبه هايي غريب مي بارد
صحنه هايي عجيب را ديدم
پرده افتاد ! در همين کوچه
سر شيب الخضيب را ديدم
**
گرد خورشيد خون گرفته ي عشق
نيزه ها ازدحام مي کردند
سنگ ها بر لبي ترک خورده
بوسه بوسه سلام مي کردند
**
سوي کوفه ميا که پيچيده
بوي غربت ميان هر کوچه
مي شود باز داغ ها تکرار
داغ دستان بسته در کوچه
یوسف رحیمی
********************
دشمن کینه ای نغمه ی مرغ سحرید
حرف از چشم بهانه است، به خون تشنه ترید
تا که دیدید غریبی به سراغم آمد
مثل دیوار شدید و همگی کور و کرید
از سر نیزه ی بی تاب شما معلوم است
خوب از حسّ پدر با پسرش باخبرید
اسمی از شیشه شنیدید همه سنگ شدید
نامی از چادر و دامن که شده شعله ورید
اینقدر حرص که از دست شما می بارد
کی ز خلخال و النگوی کسی می گذرید؟
عطش غارتتان تا که فرو بنشیند
ببرید از تن من هرچه که دارم ببرید
یک نفر با همه ی غربت خود می آید
لااقل این همه شمشیر برایش نخرید
مغرب خونی یک روز سرم را پیش
سر خاکستری شاه حرم می نگرید
علیرضا لک
********************
زبانحال دختر حضرت مسلم(ع):
از هق هق نسیم شنیدم صدای تو
بابا فدای گریه ی" کوفه میای " تو
اینجا همه برای سرت گریه می کنند
اینجا منم رقیه ی بزم عزای تو
بابا شنیدم از همه جا سنگ خورده ای!
لابد نمانده است سری هم برای تو
تو اولین شهیدی و من اولین یتیم
این اولین یتیم شهادت فدای تو
آن ریسمان که دست علی را به کوچه بست
در کوفه بسته شد به سر و دست و پای تو
جسم تو را چگونه به کوچه کشانده اند؟
ای کاش بود چادر من بوریای تو
تا اینکه بی کفن نشوی بین کوچه ها
زینب چقدر نذر نموده برای تو
زینب دو طفل دارد و تو هم دوتا پسر
آنها به جای زینب و اینها به جای تو
بابا بمان به کوفه بیایم ببینمت
تا با دو دست بسته بیفتم به پای تو
کوفه برای دیدن من معجری بیار
از غصه مُرد ؛ دخترک باحیای تو
مویم سفید گشته و قدم خمیده است
بابا منم مسافر کرب و بلای تو
تا زنده ام قسم به لب تشنه ات پدر
گریه کنم برای تو و ماجرای تو
رحمان نوازنی
********************
كوفه را با تو حسين جان سر و پيماني نيست
هرچه گشتم به خدا صحبت مهماني نيست
به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسيد
آن چه مانده ست مرا غيره پشيماني نيست
كارم اين است كه تا صبح فقط در بزنم
غربتي سخت تر از بي سر و ساماني نيست
جگرم تشنه ي آب و لبِ من تشنه ي توست
بين كوفه به خدا مثل ِ من عطشاني نيست
من از اين وجه ِ شباهت به خودم ميبالم
قابل سنگ زدن هر لب و دنداني نيست
من رويِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟
دلِ من راضي از اين شيوه يِ قرباني نيست
موي من را دم دروازه به ميخي بستند
همچو زلفم به خدا زلف پريشاني نيست
زرهم رفت ولي پيرهنم دست نخورد
روزيِ مسلمت انگار كه عرياني نيست
كاش ميشد لبِ گودال نبيند زينب
بر بدن پيرُهَن ِ يوسفِ كنعاني نيست
سوخت عمامه ام امروز ولي دور و برم
دختر ِ سوخته يِ شام غريباني نيست
هرچه شد باز زن و بچه كنارم نَبُوَد
كه عبور از وسط شهر به آساني نيست
دستِ سنگين، دلِ بي رحم، صفات اينهاست
كارشان جز زدن سنگ به پيشاني نيست
دخترم را بغلش كن به كنيزي نرود
چه بگويم كه در اين شهر مسلماني نيست
علي اكبر لطيفيان
********************
این جماعت به خدا قاتل و جنگ افروزند
یار دیروز و نمکدان شکن امروزند
همه شان پیش شما نان و نمک می خوردند
روزگاریست به اولاد علی مقروضند
همه شان گرگ ولی هیبت انسان دارند
مست یوسف کشی و قاتل دست آموزند
جان تو نیزه در این شهر فراوان دیدم
بی گمان پیرهنت را به تنت می دوزند
دور از خیمه نشو شعله ی آتش دارند
دختران تو در این معرکه ها می سوزند
سی هزارند و تو هفتاد و دو تن آوردی؟
باخبر باش که مردان خدا پیروزند
راستی پیشتر ازاین به تو گفتم آقا؟
دختران تو در این معرکه ها می سوزند
عبدالحسین مخلص آبادی
********************
پایان ندارد ابر خیس گریه هایش
غم می چکد از ردّ پای بی صدایش
بعد از نماز مغرب اینجا هیچکس نیست
بوی غریبی می وزد وقت عشایش
میشد ببینی دردهای با وفا را
در لابلای جمله ی «کوفه میا»یش
دیوارهای سنگی آتش به دستان
افتاده دنبال شکست بالهایش
با التهابی حیدرانه جنگ می کرد
می آمد از کوجه رجز های رسایش
چندین تَرَک بر روی لبها نقش بسته
یک کاسه آب امّا نمی آید برایش
دارد زیارتنامه می خواند دوباره
بر پشت بام غصّه ی کرب و بلایش
کوچه به کوچه می شود بازیچه شهر
جسم ز هم پاشیده ی در زیر پایش
یک ماه آنسوتر سر چشم انتظاری
می بیند امّا روی نیزه مقتدایش
علیرضا لک
********************
پیشانی او وقف سنگ کوچه ها بود
اوّل ذبیح مقتل کرب و بلا بود
از پشت بام کوفیان بی مروّت
تنها نصیبش آتش و سنگ جفا بود
خون از لبش می ریخت روی خاک کوچه
دستان او حاکی ز درد مرتضی بود
یک تن حریف گلّه ای نامرد کوفه
امّا دلش با کاروان کربلا بود
با نائب خاص امام عصر یارب
رفتار بدتر از یهود آیا روا بود؟
از درب خانه تا به بالای مناره
همواره گریان قتیل نینوا بود
شک در مسلمانی او کردند مردم
آنکه شبیه شاه عطشان سر جدا بود
این لکّه ی ننگی است تا روز قیامت
بر هرکه بیعت کرد و آخر بی وفا بود
روح الله عیوضی
********************
در کوچه گرفتند اگر دور و برش را
چیدند اگر زخم ترین بال و پرش را
این ارث علی دوست ترینهای قبیله است
جا داشت در این شهر ببیند اثرش را
محراب همین پیرزن کوفه چه خوب است
تا اینکه به پایان برساند سحرش را
این بار به جای گره ی سبز نگاهش
می بست سر نافله بار سفرش را
این کوفه نشینان که گهی بام نشینند
با سنگ شکستند سر رهگذرش را
دلواپس امروزِ غریبی خودش نیست
انداخته بر جاده ی فردا نظرش را
مشغول زیارت شده آهسته بنالید
این مرد که بر دست گرفته است، سرش را
علی اکبر لطیفیان
********************
در سلام نماز مغرب بود
مسجد از ازدحام خالی شد
واژه های کلام مردم شهر
از علیک السلام، خالی شد
**
بین پس کوچه های نامردی
کوفه تنها گذاشت مردش را
با کمی سنگ از سرش وا کرد
روزه داریِ کوچه گردش را
**
هیچکس بار آن مسافر را
از سر شانه اش پیاده نکرد
وای بر حال منبر کوفه
که از آن مرد استفاده نکرد
**
کلماتِ که "این چه کاری بود؟"
دائماً راهی صدایش بود
التماسی شبیه "کوفه میا"
سر سجاده ی دعایش بود
**
هیچکس پا به پای او غیر از
سایه از پشت سر نمی آمد
روشنائی خانه ها رفتند
سایه اش هم دگر نمی آمد
**
خواست تا نامه ای اجیر کند
به سوی کاروان نشد که نشد
شرحی از حال ماوقع بدهد
به امام زمان نشد که نشد
**
عاقبت مرد بی کس کوفه
سر دارالاماره جایش بود
سر دارالاماره ی کوفه
آن مکانی که از خدایش بود
**
گریه می کرد و زیر لب می گفت
با لبی تشنه با دلی گریان
السّلام علیک یا مظلوم
السّلام علیک یا عطشان
**
لب و دندان چه قیمتی دارد؟
لب قاری من سلامت باد
هم سرش هم تنش خدا را شکر
سر راه بنفشه ها افتاد
علی اکبر لطیفیان
********************
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوه ی مولا گرفته بود
تنها میان مردم بیعت فروش شهر
انبوه کینه دور و برش را گرفته بود
دلواپس غریبی امروز خود نبود
اما دلش به خاطر فردا گرفته بود
دیدی که از ارادت دیرینه ی حسین
یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود؟
با سنگ پای بیعت او مهر می زدند
باور نكرد از همه امضا گرفته بود
این شهر خواب بود و ندانست قدر او
او شب برای مردمش احیا گرفته بود
جرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی
آن شعله ها برای همین پاگرفته بود
محمد ارجمند
********************
آشفته ای آواره ام ،در پشت درها
کوه_ پُر از دردم پر از خون جگرها
یکریز می بارم به روی جانمازم
دیگر خداحافظ خداحافظ سحرها
گفتم به دستت می رسد ای کاش هایم
نفرین به بال سنگی این نامه برها
دیروز با نان شماها قد کشیدند
حالا چه بی رحمند شمشیر پدرها
نقش و نگار صورتت حیف است برگرد
هرگز میا ای ماه من! این دور و برها
حالا تمام کوچه ها را گشته ام من
حالا تنم از کوچه ها دارد اثرها
این چندمین شب از کدامین ماه باشد؟
پس کی می آیی شهر کوفه شاه سرها
علیرضا لک
********************
در کوچه ها پیچید بوی آشنایش
بوی غریبی نگاه رد پایش
در کوچه ای که جبرئیل عرش پیما
می آمد از آنجا صدای بالهایش
وقتی اذان می داد در محراب کوفه
بوی ولایت پخش می شد با صدایش
در پیشواز غربت خود اشک می ریخت
از آسمان چشمهای با خدایش
در مغرب این کوچه های ناهماهنگ
دیگر نمی بیند کسی را تا عشایش
بر خاک پای محمل فردای زینب
عرض ارادت می کند دست عبایش
پس کوچه های سنگریز متصل را
می رفت با دلواپسی تا انتهایش
دارالاماره بهترین جای تماشاست
به به، به حُسن انتخاب چشمهایش
تا که نماز شرعی خود را بخواند
باید بگردانند سمت کربلایش
علی اکبر لطیفیان
********************
ای کاش راهت از شب کوفه جدا شود
ختم_ به خیر این غم بی انتها شود
ای کاش نامه های سفیرت به تو رسند
یا باد با نوای دلم همنوا شود
مداح خانواده ی تان هستم، آمدم
تا خانه خانه بزم حدیث شما شود
دَم از علی و آل علی آنقدر زنم
تا کوچه ها پُر از نفس مرتضی شود
با هر اذان به اشهدُ انَّ علی رِسَم
تا هر حضور، خطبه ای از لافتی شود
از معجزات خیبر و از بدر گفته تا
شعر و شعورشان همه شیر خدا شود
یا از حسن بگویم و از حسِّ یک غریب
شاید فضای کوفه کمی، غم فضا شود
آنقدر از حسین بخوانم که جان دهم
باشد که یک حسینیه اینجا بنا شود
افسوس، زین جماعت سنگیِ بی وفا
باور نداشتم که یکی با وفا شود
اینجا مدینه است، نه کوفه، میا مخواه
زهرا دوباره عابر این کوچه ها شود
اینجا مدینه است، نه کوفه، بیا بخوان
تا باز بزم روضه ی زهرا به پا شود
افتاده ام به یاد تو و روضه خوانی ات
از مادری که رفت،خودش خون بها شود
تا در، حضور فاطمه حس کرد زد به سر
دلشوره داشت، بانی یک ماجرا شود
یادش نرفته بود که هر صبح با ادب
جبرئیل می رسید کمی خاک پا شود
با التماس، گفت به مادر بمان میا
تا مانع جسارت یک بی حیا شود
در بود و شعله بود و حرامی به پشت به آن
می خواست با حرارت در آشنا شود
فرصت نداد شعله فقط کار خود کند
مهلت نداد تا که در بسته وا شود
زینب، صدای فضّه به دادم برس، شنید
کوشید مادر از در و آتش جدا شود
آه ای علی من، به مدینه میا مخواه
تکرار داغ های دل مجتبی شود
اینجا میا که فاطمه ات جای دوش تو
در حلقه ی فشرده ی زنجیر جا شود
&nbs
موضوعات مرتبط: حضرت مسلم(ع) - شهادت
برچسبها: اشعار شهادت حضرت مسلم (ع) مهدی وحیدی